هوای من….هوای تو…هوای
ما…هوایی که هر لحظه تو رو یادم میاره…بارون روی سرم میریزه و میگه:
عشقت…نیمه ی گمشده ات اینه…اینه که هر لحظه داره ازت دور میشه…
دور
میشه و بارون خاطره هاشو یادت میاره… اون لحظه است که با خودت
میگی….نمیخواستم بره ولی …رفت با بی رحمی تمام…نذاشتن بهش برسم…اونا ما رو
از هم دور کردن…مگه چه گناهی کرده بودم که این اتفاق باید مصوب جداییم از
عشقم میشد…
مغرور بودم…شیطون بودم…ولی بارون
همه چیز رو خراب کرد… دیگه این دختری که زیر بارون وایساده من نیستم…چرا
حالا که بارون خاطره ها رو به یادم میاره و زجرم میده…همیشه دله آسمون
گرفته است…همیشه میباره…